دلم برای بابا تنگ شده ...
نوشته شده توسط : nahal

دلم برا بابام تنگ شده!!!

دختر

 

 

بابایی جون سلام!

نمی دونم این چندمین باره که برات می نویسم؟دیگه از اندازه انگشتای دستم زیادتر شده ، برام سخته بشمارم.اما اگه این دفعه دیگه جوابمو ندی باهات قهر می کنم ، تو که اینو دوست نداری ، ها؟ پس جوابمو بده...

چند روز پیش از بنیاد جانبازان برامون نامه آوردن . مامان نامه رو که دید اشک تو چشاش جمع شد ، روشو کرد اون طرف که من نبینم داره گریه می کنه.

بابایی!

مامان هنوز فکر می کنه من بچه ام. اسلا متوجه نمیشه که می فهمم و دیگه گول نمی خورم. هر وقت گریه می کنه میگه :این حساسیت فصلی منو کشت!!!

اون موقع هم فهمیدم از این که تو دیگه نیستی اما بنیاد هنوز برامون نامه می فرسته برای تسفیه وام دارو هات، ناراحته. خوب گریه که اشکال نداره منم هر وقت دلم برای تو تنگ میشه گریه می کنم .

بابایی! تورو خدا بهش بگو گریشو از من قایم نکنه....اینطوری منم مجبورم یواشکی گریه کنم...

اگه بذاره میرم اونقدر نازش می کنم تا آروم بشه ها...

بابایی گلم!

دلم برات تنگ تنگ شده، برای صدات،برای دستای مهربونت که موهامو ناز می کرد، برای چشات که وقتی بهشون نگاه می کردم عکس یه دریا مهربونی رو توش می دیدم و خودم رو وسط دریا.

دستنوشته

بابایی نازنینم!

ای کاش اون موقع هایی که حالت بد میشد، مامان ،من و داداشی رو می فرستاد اتاق خودمون تا بد حالی تورو نبینیم ، این کارو نمی کرد.میگذاشت سیر سیر نگاهت کنیم. یادته بابایی آینه توی کمدو شکسته بودی ؟ مامان می گفت دستم خورد آینه شکست. بازم منو بچه هساب کرد، نه ببخشید :حساب کرد.بابایی یه وقت فکر نکنی من دیکتم تو مدرسه بده ها! نه ولی نمی دونم چرا وقتی می خوام برا شما نامه بنویسم هل میشم.

یادته بابایی مامان اون موقع ها دستاتو می گرفت تا آروم بشی، داد نزنی ، حرص نخوری؟

ما همه اینا رو از سوراخ قفل در می دیدیم. فقط حیف که از پشت اشکامون تار می دیدیم. اگه می دونستم یه روزی قراره  دیگه نبینمت هر طور بود جلو گریمو می گرفتم تا تو رو خوب خوب و وازح ببینم. 

بابایی من !

خوابم دیر شده. مامان میگه کلاس دومی ها باید ساعت 9 بخوابن. اما من نمی خوام. لجبازی نمی کنما، به خدا حرف مامانو همیشه گوش میدم. اما الان دلم میخواد بیای پیشم. مثل همه باباهای بچه های دیگه. دلم می خواد بازم مثل اون موقع ها خودت غلط های دیکته ایمو بگیری. یادته؟ به ازای هر درست یه بوس و من که عاشق بوسای تو بودم ،همه سعیمو میکردم تا بوسامو زیاد کنم، یادته؟

حالا هیچ کس نیست که برا درستا بوسم کنه و برا غلط ها لبشو بگزه.

بابایی بازم منتظرت می مونم...

*******

و باز امشب دخترک با اشک کنار نامه بابا خوابش برد...

********

صبح وقتی مامان ،ریحانه رو از خواب بیدار می کنه، دخترک نامه رو زیر پتوش قایم میکنه تا نامه خصوصیشو کسی نبینه...

رو ورقه اش ، چشمش به یه خط آشنا می افته که با رنگ قرمز نوشته شده بود:

 

شهید

"سلام عسل بابا! سلام ریحان طلای بابا!

هزار تا بوس ....راستی 4 بار هم لبمو گزیدم. حواست کجاست؟"

ریحانه دستشو روی گونه هاش  می گذاره ، هنوز گرمه...






:: بازدید از این مطلب : 784
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 11 تير 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: